شهیدان قدمعلی رئوفی، اسدالله رئوفی، خدارحم رئوفی
شهید قدمعلی رئوفی شهید اسدالله رئوفی شهید خدارح رئوفی
طلوع: 1335 طلوع: 1343 طلوع: 1346
عروج: 1361 عروج: 1366 عروج: 1361
عملیات فتج المبین منطقه شیخ صالح
مادر شهدا: دلیل اصلی جبهه رفتن فرزندانم دفاع از دین و میهن و اجرای فرمان امام (ره) بود که خانواده ما از سالها پیش از پیروزی انقلاب مقلد ایشان بودیم.
اول از همه قدمعلی ما را راضی کرد. به همین دلیل وقتی قاسم و اصغر خواستند بروند ما نتوانستیم مخالفت کنیم. البته پدرشان که راننده کامیون بود، اول موافق نبود. اما همان اوایل با کامیون خود تدارکات مورد نیاز رزمندگان را برای بچه ها به جبهه برد و وقتی که برگشت دیگر مخالفت نکرد و به ما می گفت: اگر شما می دانستید در جبهه چه خبر است و می دیدید که جوان های مردم با دل و جان می جنگند، آنها را با گریه بدرقه نمی کردید، بلکه به آنها افتخار می کردید.
روزی که قدمعلی می خواست برود جبهه، رفت دنبال دوستش که با هم بروند. مادر دوستش چندان راضی نبود و برای همین به قدمعلی گفته بود که شما خودت برو، پسر من نمی آید. قدمعلی در جواب ایشون پرسیده بود: چرا نمی گذارید بیاید؟ پاسخ داده بود: آخه شما که می روید، دیگر بر نمی گردید. قدمعلی گفته بود: حالا ما با توکل به خدا میریم یا خودمون با پای خودمون بر می گردیم یا ما را بر می گردانند. جای ترس نداره، ضمناً الان وضعیت طوری است که اگر من به جبهه نروم، پسر شما هم نرود و همه همین طوری با همین استدلال به جبهه نروند، آنوقت خود دشمن می آید، همین جا و تو خانه همه ما را می کشد و اسیر می کند. اقلاً الان اگر خودمان می رویم، می دانیم برای دفاع از دین و میهن و ناموس مان می رویم. اگر کشته شدیم در راه هدف مقدسی بوده، اگر هم برگشتیم که شکر خدا، توفیق حاصل شده و وظیفه مان را انجام داده ایم. این استدلال قوی قدمعلی کار خودش را کرده بود و مادر دوستش گفته بود حالا که اینجوری است خدا به هم راهتان.
بیشتر خاطراتم از اصغر به شیطنت های بچگی اش برمی گردد، از قاسم هم یادم می آید که هیچگاه راضی به این نبود که بخصوص در مواقعی که عملیات بود، تو جبهه نباشد و همیشه به من و خانمش می گفت: شما اگر جبهه رو می دیدین، هیچوقت به من نمی گفتید که در خانه بمونم و نروم.
دوست دارم تو کتابی که درباره شهدا چاپ می کنید، بنویسید هدف هر سه فرزند من و سایر شهدا این بود که برای رضای خدا در رکاب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بجنگند.
رضا جدیری: قاسم سومین فردی بود که پس از شهادت دو برادر بزرگش در عملیات فتح المبین با ما بود. علیرغم اصرار همه ما باز هم حاضر به ترک جبهه نشد. یک شب با او خیلی صحبت کردم تا شاید قبول کند و به نزد پدر و مادرش باز گردد، چرا که آنها دیگر طاقت از دست دادن سومین فرزندشان را نداشتند. اما در آخر باز هم او توانست مرا قانع کند و در جبهه بماند. قاسم هر چند بسیار نحیف و لاغر بود اما با قاطعیت می گفت:
«من برای انجام تکلیف به اینجا آمده ام و حق بازگشت ندارم.» قاسم می گفت:" شهید آقا است و آقا یعنی کسی که اختیار خودش را دارد. پس من هم مختارم در جبهه بمانم و تا آخرین نفس راه برادرانم را ادامه دهم."
یوسف وکیلی: یک روز شهید گرانقدر قاسم رئوفی با تعدادی از دوستان(حسین وکیلی، سید اکبر موسوی و رضا جدیری ناهار ظهر در حجره مدرسه امام جعفر صادق (ع) میهمان من بودم.
بعد از صرف ناهار شهید رئوفی از من خواست به حیاط مدرسه برویم. قبول کردم و با هم به حیاط مدرسه رفتیم و در حالی که قدم می زدیم شروع به صحبت و درد دل کرد و یک جمله عجیب و جالب گفت و اینکه من در همین عملیات فتح المبین شهید می شوم و شما که می مانید، مواظبت کنید و نگذارید شهدا فراموش شوند.